میان تمام هیاهوی زمین باران بود
زمین پر از رنگین کمان بالا بود
بادبادکی در آسمان پیدا بود
تمام نخ های بادبادک تنها دور سیم خاردار بود
خط دو خط دگر خطهای دگری
نثرو دونثرروان زان روان زپیکری
بتراشو بتوازون تا سطر سطر شعر تو گل کند
بتراوش زقلم تا خط فکر تو زفکری زفکرهای دگری گل کند
بربتابان زقلم نورو دو خطی بکشان واژه را هل بده نقطه زبیتی بتراوش زتوانایی خطی زخطی دیگر
شمعو شمع پروانه دور قلم واژه را حرف بزن فریاد زهجایا کلمات را حرف دگر
دو سه بیتی غزلی خوانو غزل خوانی از این سطر دگر
منو من زمنی خود شکن از من زمنی تا زمن از من گذری بر دل ما چون هنری
مغز شعر از کلام همان فکرست زبیان از تو و من منو ما زمنی چون زمن از ما زما چون گذری
گذری از گذر شعر زبعدو زقبلو زماضی بعیدو زفعل حال چون زکمالات سو بگیر تا روشن فکنی
فکن از فکر دگر فکن از فکرهای دگری چون تو زبیتی زغزل در شکنی تو همان مرد سفری
حسام الدین شفیعیان
از درون غزل صبح میزد
درون شعری باران شب میزد
باز سطر سطر شعرم هوای پائیز داشت
برگ ریزان شعری که بهار را خط میزد
باز قصه های صبح میشد
شب با ماه و ستاره سرد میشد
شب از درون شعر تابیدن شد
قرص ماه نبود خورشید شعر میشد
طلوع از شعر باران میشد
رنگین کمان شعری که باز شعر میشد
حسام الدین شفیعیان
کاش بار دگر از پنچره مهتاب بیاد
دور سیم خاردار را بچیندو ماه بیاد
کاش یکبار دگر از کنج دل آفتاب براید و بیاید در خود
خود ما دور خود ما هستیم
خود زمینی که به دور خود ما گردش هست
و درون قلب ما سیاره ای وسعت دریاها هست
و کاش یکبار شده پنچره را بگشائیم
و ببینم که گلهای بهاری زیباست...
من واژه شدم حرف شدم دو کلام قند شدم
من خط شدم قطع شدم گل شدم پژمرده شدم
من نثر شدم نصب شدم افتادم من حرف شدم باران شدم
صوت بدون خود مهتاب شدم رفت شدم و برگشت شدم
من کوه شدم دریا شدم مهتاب شدم پرنده خسته روی دیوار شدم
من لانه شدم بال شدم و پر شدم پرپر شدم
و در این فصل نگاه باران خود آغاز شدم من دانه شدم روئیدم
و بذری درون لانه ی نوری درون نور خود نور شدم...