/مثال شعری که مرا با خود ببرد/
مثال شهری در و دیوارش حرف میزنند
اصلان پرنده هم برای خود دف میزند
هر آدم انگار توده ابر مکرر میزند
دانشمندی همه شده اند که با هم نی و بر دف میزنند
حس شعر مرا در خود برد شاعر گاهی جوشش مکرر میزند
ترسم نفرین مادر شعر مرا بگیرد
از بس جوش چاپ شعرهایم میزند
گفتم قطع درخت شعر بشود
ممیزی روی شعر در هم بشود
خواندم شعری اصلان ممیز را فراموش زده ام
گفتم بیست و سی که آخر همه حرفها هست
سی را سی سی کنم یا چهل ورق مداوم بزنم
گفتم الان کتاب میخورد خاک کنج قفسه
دیدم کودکی کتاب را برداشت خط خط بزند
ترسم بمیرم کتابم را آب ببرد
مرگ گفت همه دنیا را هم اگر آب ببرد تو را خواب نبرد
گفتم داستان نویسم گفتا داستانویس را هم غم نان ببرد
گفتم خواننده شوم ترسیدم مرا با بی دفنی حافظ یکجا ببرند
گفتم جنازه شوم بهترست نگاهی در آینه کردم خود را هم از یاد ببرم
حسام الدین شفیعیان
اینجا مدار شب روی زخم ها نمک میپاشد
آسمان مرحم درد هست چه غم میپاشد
باران را بر پیکره ی خشک تنی پشت سر هم ریزه ریزه قطره قطره میپاشد
زندگی وسعت دردهای زمین بود آری ای زمین چرخش تو چه غم میپاشد
زندگی حجم نبودن ها شد بودن هم نبودن برای نبودن ها شد
سر هر کوچه یک نفر ساز غم میزند از خود برون
چند دفتر نت های فالش زغم از خود برون
شعر را بارانی قلم شکسته ی فقر درون آهن
فقر اهن فقر ید فقر آهن زنگ خورده بر طبل نو
سمفونی ادمک روی زمین سمفونی غمهای این زمین
ساز از چه نوازد آدم انسانی زساز خود درون آهن
اگر از حجم غمم میپرسی میشکند درون آهن از درون ساز شکن در شکنی
در درون خود حجم الفبای دگری چون شعر را به دیوار دلت میکوبی
مثل دارکوب زجمجمه میکوبی بر دیوار الفبا چه حرفی مانده
جز نقطه سه نقطه ز دردو زغم وامانده
رفتم از خود ببرم خود برون
درون خود جهانی زبرون تار میزد
یک نفر سر به سر دل چه غوغا میکرد
دل ادم مگر وسعت غمها شده هست
باز خورشید زغم میتابد باز مهتاب زغم مینالد
انگار اینجا هوا میل شنفتن دارد
با غم آدمی از خود نگفتن دارد
هر کسی در خود از خود گم میشد
در درون غم خود پر میشد
یک نفر اسم خودش را زیاد میبرد در زندگی خود را دگر یاد میبرد
تیتر روزنامه بخواندن یعنی درون کلمات فکر خود را پر میشد
تا به حجم خود سخت از زندگی گیشه ی شکننده ی خود گم میشد
آدمک مجسمه حرف میشد آدمک مجسمه خود زخود پر میشد
آدمک غم زدرون انسان آدمی خود به خود زغم گم میشد
حسام الدین شفیعیان
مجسمه ی یخ زده میدان نبرد انسانها
مجسمه ی فاتح تمام میدان های دور زدگی
دور میدان را خرچنگ زده
مجسمه را آهن زده
تمام درون مجسمه آهک زده
رقص واژگان را دست بر دست تمام شعر ها را آهنگ زده
شهر غزل باران بارش از حروف شد
زپس رنگین کمان با شکوه شد
تقاطع زپس حرفی حروف شد
زشعری در خودش شعری دگر شد
زشعری جوشش حرفی دگر شد
حروف اول جمله همی رود
زدریا شعر خود موج دگر شد
زخوانا بودن شعرم چه شهری
بسی آرزوهایی که شعرم از حروف شد
حسام الدین شفیعیان
شهر در نگاه ستاره ها چراغ قرمزست
آسمان با تمام ستاره ها یش شب چراغ شهری بر بلندای آسمانست
چه دلگیرست وقتی ستاره ای می افتد
انگار تمام ستاره ها برای مهتابست
نگران مباش اینجا شب هایش هم فالش میزند درون تپیدن خود
برای سروده ای که میبرد دلتنگی زمین را