مربای به آهن مربای کمبود آهن
مربای مرکب آهن مربای شاخه های آهن
تنومند شده از بی تن از تن زدگی
خفته خفته خواب را بر هم زدگی
رفته رفته ماه را شب زدگی
ارابه های آهن ضد زنگ نیست ارابه زدگی
ماه کجای مداد قطرات خون دارد
خون نیست مداد سیاهی غبار آلود دارد
تاخته از تاختن ها نفس های بریده از کودک ها
شعر میزند آهن را تابوت میزند آهن را
فراموش میشویم در هم چرا رود شدیم دریا
چرا حرفی نیست میان رود همه گلالود شدیم دریا
چرا غم زده دنیا را چرا باروت زده دریا را
چگونه شد این قصه کجای روشنایی بود
چرا تاریک شده این دنیا چرا ماه غم زده هر روز
بیا تا گل زنیم بیا تا شکوفه زنیم بارها
صدایی نیست نوایی نیست چرا اهنگ شده تنها
بیا تا بالو پر گیریم بیا پرواز کنیم تا دریا
صدایم کن نوایی شو بیا تا موجو دریایی شو
نگاهم کن صدایم کن صدایی در پی فردا
غمی خوش خفته در خانه غمی در لابه لای فکر
نگاهی کن به این دنیا صدایی کن به این دنیا
لالالا لالایی نیست دگر خوابی در این آبادی نیست
ببین مرثیه ای خواندم ببین غم باز زده دریا
بنالان ناله ام نالید صدایم بغض این دریا
به تارم زد چو بارانی به صدایم زد چه نالانی
بگفتم غم سرائیدم بخواندم غم چه باریدم
به خود افتاده ام تنها درون خود بنالم ها
در این دنیا وفایی نیست در این دنیا سرایی نیست
صدایی شو اگر آهی نگاهی شو اگر خوانی
در این کنج صنوبر ها شاخکی شد غریبانه چه تنها چه بی اهنگ
چه دریایی شده ساحل بخوان باز از صدای من بشو هم چون نوای من
نوایی خوانده ام بر تو صدایی مانده ام تنها
و تنهایی شده مرحم زخمم و زخمم در خودم خستم
ندارم باز هوای پر گشودن ها پرم زخمی تنم زخمی
قلم باران شده کاغذ کجای قصه هست دریا تا ان قایق شوم با او
روم کنج اتاق او او در برکه ها خواند منم در خود بخوانم او
اتاق او چه دور از من صدای او چه دور از من
انگار هوا بوی او دارد صدایم حرف او دارد
نمیدانم کجایی تو کجای قصه هایی تو
برایت نامه ای خواندم زاشکم آهو نالیدی
بگفتی من همانجایم که در ان باغبانی بود
گلی بودو گلستان بود گلای آفتابگردان بود
چه مزرعه بودو باغبانی چه اشکی شد چرا خوانی
بگو از من کجایی تو کجای قصه هایی تو
زدم نامه جواب امد منم کنج غمای تو
چه دلسوزی چه غمخواری چه دوست خوش رفیق آهی
چه همراهی چه آوازی تو ای گل در گلستانی
حسام الدین شفیعیان
شیپور زده شد همه خواب بودند
صدای فالشی زده شد همه نت بودند
نت ها زده شد همه تئوری بودند
تئوری ها زده شد همه سفسطه بودند
سفسطه ها فلسفه شد همه فیلسوف بودند
کنج اتاقک ها همه دانشمند دیروز بودند
تار زده شد همه کنسرت بودند
تار خاموش شد تار عنکبوت بودند
سالن خاموش شد خواننده مرده بود
توی آهنگ خود آهن خورده بود
صدای چند ساز در هم زده سالن خالی موشک های باران زده
گریه کودک گریه بزرگسال گریه مادر گریه مادرهای بزرگ
جهان قنداقی پیچانه ی کنسرت مردگی
تن ماهی یخ زده مامحصول خوردگی
زمین تاریخ مرگبار فوت شدگان زندگی
یکی روی تانک یکی روی تاب خوردگی
سلول انفرادی اتاق چند و شصت و چند
چند متر فتاده شد روی زمین
سرجوخه از گلوله حرف میزد
مرد از گلی چیندم به تنهایی
ژ3 از کلاشو توپو تانک مدادو خودکار و خودنویس
کوچه اقاقیا شد کوچه ی خاک رفتگی صنوبر ها له شدن آه ای زندگی...
تنهایی های کدام چراغ روشن شب روشنی دارد
روی هر چراغی تنهایی شمع روشنی دارد
بلوکه های سیمانی مگر تنگ آدمی میشد
وقتی ماه درون اتاقک جمع میشد
ستاره ای که رد میشد از اسمان تفکر تو
چراغ روشنی میشد که بذر میشد
و تمام خاطرات دفاتر شب زده طلوعی به سمت شب از طلوع میشد
حسام الدین شفیعیان
خندیدم برایت خنده باز کردم
کنسرو غم را بستمو لبخند باز کردم
کنسرتی شد پر از قهقه های تاریخی
من تاریخ را درون کنسروی باز کردم
متینگ ماهی ها پر از حرف میشد
ماهی ها با لب زدن حرف نزدند
نجواهایی که درون تنگ ماهی باز میشد
گفتم درون تنگ ماهی شوم شاید دریا را نبینم
نگو درون تنگ ماهی هم دریا میشد
سوار بر تفکر خود بال را باز کردم
پر از حروف را سر آغاز کردم
دیدم حروف تو میشدی
دیدم جمله تو میشدی
دیدم نقطه تو میشدی
خط دیگری را آغاز کردم
حسام الدین شفیعیان
کوچه منتظر نور فشانی میکند مهتاب را
باران زده کوچه را خاک بشسته نم باران زده
امتداد کوچه مردی نیست و انتهای ان کجاست
رفت شاید برگردد به قصه مردی
رفتو شاید امتداد کوچه شب بود
مه بود غزل کم بود
تاریکی شدو مرد گم شد
کوچه گم شد باران رفت و شاید قصه بارانی شد
اول کوچه مردی هست که آمد در باران
و صبح شد و سپیده دم زد
مرد در امتداد کوچه باران شد و قصه پر از آمدن مردی شد
که در مه تاریک زمین و غلظت تاریکی رفتو و شاید گم شد
و درون همه ی ما شاید یک کوچه بن بست هست هنوز
راه هست هنوز فصل هست هنوز و شب هست هنوزو صبح هست هنوز آیا در شب ما
طلوعی درون فکر ما دم زد و غروبی خود ما درون قصه شدیم از خود خود
من منتظر چه کسی هستمو تو منتظر چه کسی
تو و ما و او و آن و دوم شخص و سوم شخص ها
نثر من نثر غم باران هست نثر غمزده ی فردا هست
اما تا سپیده بزند باران شد و من از فصل نویی آمدم برون درون خود خود
این فصل کوچه ندارد اما بی صدا هستو شب ندارد اما
شب چراغی و عطر شب بو قصه چرا قاصدک را دم زد
شاید از پر از قاصدک پر زد
و رفت درون تمام قصه و شروع قصه نقطه نبود خود قصه دم زد...