کوچه منتظر نور فشانی میکند مهتاب را
باران زده کوچه را خاک بشسته نم باران زده
امتداد کوچه مردی نیست و انتهای ان کجاست
رفت شاید برگردد به قصه مردی
رفتو شاید امتداد کوچه شب بود
مه بود غزل کم بود
تاریکی شدو مرد گم شد
کوچه گم شد باران رفت و شاید قصه بارانی شد
اول کوچه مردی هست که آمد در باران
و صبح شد و سپیده دم زد
مرد در امتداد کوچه باران شد و قصه پر از آمدن مردی شد
که در مه تاریک زمین و غلظت تاریکی رفتو و شاید گم شد
و درون همه ی ما شاید یک کوچه بن بست هست هنوز
راه هست هنوز فصل هست هنوز و شب هست هنوزو صبح هست هنوز آیا در شب ما
طلوعی درون فکر ما دم زد و غروبی خود ما درون قصه شدیم از خود خود
من منتظر چه کسی هستمو تو منتظر چه کسی
تو و ما و او و آن و دوم شخص و سوم شخص ها
نثر من نثر غم باران هست نثر غمزده ی فردا هست
اما تا سپیده بزند باران شد و من از فصل نویی آمدم برون درون خود خود
این فصل کوچه ندارد اما بی صدا هستو شب ندارد اما
شب چراغی و عطر شب بو قصه چرا قاصدک را دم زد
شاید از پر از قاصدک پر زد
و رفت درون تمام قصه و شروع قصه نقطه نبود خود قصه دم زد...