حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

پنچره هست هنوز و نور هست هنوز...

دریا حرف میزد باران قلم میزد

موج ساحل میزد و ساحل آدمک ها را

زد و خورد عجیبی درون خود ما

ما درون خود ما خود ما بودیمو شاید از خود برون خود دیگر بودیم

قصه ها نیست که لالایی بخواند شب را

پشت واژه های غم پنچره باز هست هنوز

شعر در غروب دریا فصل نو هست هنوز

و درون نقطه های تاریکی کمی نور هست هنوز...

نهال خوبی

چون نفس میرود زندگی میرود

حاصل این نفس بهر چه میرود

چون تفکر کنی در  همین خود نفس

پی بری کین چنین هم انسان میرود

جسم در پی زندگی خود کجا میرود

خاک گر شوی کیمیا میرود

کیمیای خرد بهر خاک بذر شود

بذر این از خرد در خاک کی رود

چون تفکر زخاک نه جسم میرود

چون تفکر کنی حاصلش پر کنی

جسم اگر خود رود روح به کجا میرود

جسم در خاکدان گر بپوسد انسانها تفکر زآن ماند در این جهان

گر تفکر زخوبی زحاصل مهربانی شود تفکر خوب بماند اگر جسم میرود

حسام الدین شفیعیان

/مثال شعری که مرا با خود ببرد/

/مثال شعری که مرا با خود ببرد/

مثال شهری در و دیوارش حرف میزنند
اصلان پرنده هم برای خود دف میزند
هر آدم انگار توده ابر مکرر میزند
دانشمندی همه شده اند که با هم نی و بر دف میزنند
حس شعر مرا در خود برد شاعر گاهی جوشش مکرر میزند
ترسم نفرین مادر شعر مرا بگیرد
از بس جوش چاپ شعرهایم میزند
گفتم قطع درخت شعر بشود
ممیزی روی شعر در هم بشود
خواندم شعری اصلان ممیز را فراموش زده ام
گفتم بیست و سی که آخر همه حرفها هست
سی را سی سی کنم یا چهل ورق مداوم بزنم
گفتم الان کتاب میخورد خاک کنج قفسه
دیدم کودکی کتاب را برداشت خط خط بزند
ترسم بمیرم کتابم را آب ببرد
مرگ گفت همه دنیا را هم اگر آب ببرد تو را خواب نبرد
گفتم داستان نویسم گفتا داستانویس را هم غم نان ببرد
گفتم خواننده شوم ترسیدم مرا با بی دفنی حافظ یکجا ببرند
گفتم جنازه شوم بهترست نگاهی در آینه کردم خود را هم از یاد ببرم
حسام الدین شفیعیان

روی مدار شب

اینجا مدار شب روی زخم ها نمک میپاشد

آسمان مرحم درد هست چه غم میپاشد

باران را بر پیکره ی خشک تنی پشت سر هم ریزه ریزه قطره قطره میپاشد

زندگی وسعت دردهای زمین بود آری ای زمین چرخش تو چه غم میپاشد

زندگی حجم نبودن ها شد بودن هم نبودن برای نبودن ها شد

سر هر کوچه یک نفر ساز غم میزند از خود برون

چند دفتر نت های فالش زغم از خود برون

شعر را  بارانی قلم شکسته ی فقر درون آهن

فقر اهن فقر ید فقر آهن زنگ خورده بر طبل نو

سمفونی ادمک روی زمین سمفونی غمهای این زمین

ساز از چه نوازد آدم انسانی زساز خود درون آهن

اگر از حجم غمم میپرسی میشکند درون آهن از درون ساز شکن در شکنی

در درون خود حجم الفبای دگری چون شعر را به دیوار دلت میکوبی

مثل دارکوب زجمجمه میکوبی بر دیوار الفبا چه حرفی مانده

جز نقطه سه نقطه ز دردو زغم وامانده

رفتم از خود ببرم خود برون

درون خود جهانی زبرون تار میزد

یک نفر سر به سر دل چه غوغا میکرد

دل ادم مگر وسعت غمها شده هست

باز خورشید زغم میتابد باز مهتاب زغم مینالد

انگار اینجا هوا میل شنفتن دارد

با غم آدمی از خود نگفتن دارد

هر کسی در خود از خود گم میشد

در درون غم خود پر میشد

یک نفر اسم خودش را زیاد میبرد در زندگی خود را دگر یاد میبرد

تیتر روزنامه بخواندن یعنی درون کلمات فکر خود را پر میشد

تا به حجم خود سخت از زندگی گیشه ی شکننده ی خود گم میشد

آدمک مجسمه حرف میشد آدمک مجسمه خود زخود پر میشد

آدمک غم زدرون انسان آدمی خود به خود زغم گم میشد

حسام الدین شفیعیان

مجسمه یخ زده

مجسمه ی یخ زده میدان نبرد انسانها

مجسمه ی فاتح تمام میدان های دور زدگی

دور میدان را خرچنگ زده

مجسمه را آهن زده

تمام درون مجسمه آهک زده

رقص واژگان را دست بر دست تمام شعر ها را آهنگ زده