کاش بار دگر از پنچره مهتاب بیاد
دور سیم خاردار را بچیندو ماه بیاد
کاش یکبار دگر از کنج دل آفتاب براید و بیاید در خود
خود ما دور خود ما هستیم
خود زمینی که به دور خود ما گردش هست
و درون قلب ما سیاره ای وسعت دریاها هست
و کاش یکبار شده پنچره را بگشائیم
و ببینم که گلهای بهاری زیباست...
من واژه شدم حرف شدم دو کلام قند شدم
من خط شدم قطع شدم گل شدم پژمرده شدم
من نثر شدم نصب شدم افتادم من حرف شدم باران شدم
صوت بدون خود مهتاب شدم رفت شدم و برگشت شدم
من کوه شدم دریا شدم مهتاب شدم پرنده خسته روی دیوار شدم
من لانه شدم بال شدم و پر شدم پرپر شدم
و در این فصل نگاه باران خود آغاز شدم من دانه شدم روئیدم
و بذری درون لانه ی نوری درون نور خود نور شدم...
کافه را باز کردم در خیال خود
در بر میز شعر کسی نشسته در تفکر خود
کافه را باز کردم در خیال تو
روبرو پنچره ی شعر انگیز
قهوه ی یخ زده ی دفتر کاهی جوهر
کافه را باز کردم در خیال رویا در خیال ابری
اینجا فصل شعر سرد برایم میشد
و من از فصلی گفتم در پائیز
کافه را باز کردم بازگرد ای مسافر شب ها...
حسام الدین شفیعیان
بذرهای آهنین بذرهای گندمی بذرهای مزرعه ی جهانی
سکوت سمفونی جهان سکوت فالش زده ی مردگی
یک نفر در خواب کاپیتان بود بیداری ملوان روی قایق شکسته
یک نفر در پرواز خواب مانده بود یک نفر در زندگی بیدار شد
روی برجک قله ها همه خاکستر بود
جهان کج روی سیاره ی دیگر فتاده در خود بود
طناب سیاره از هم شکافت انگار روی سیاره ی خاکی آهن بود
مسافر ماه مسافر دریا بود همه در خود تنیده رویا بود
ستاره ای سمت ناکجا آباد افول میکرد تاریکخانه ی جهان شده بود
ستون های سوت کشیده ی خاکی فصل سرد زمستان چند تقویم خاکی
و عصر غربت پرنده های کاغذی بادبان های مقوایی دریای خاکی شن های خالی
و کتاب قطور تاریخ پاک شده صفحات آب شده دریای خاک شده...
حسام الدین شفیعیان
فصل سرمای کتاب های کنج کتابخانه ای
کنج کتاب افتاده ای صفحات فتاده بر مغز
توی صفحات گم شده جملات سرنگون شده
کاغذهای باطل شده روزنامه های مچاله شده
دفاتر گمشده کاغذهای پاره شده روشنایی مات شده
همه چیز در ورای زمین خاک شده شعر مثال قایق بادی غرق شده...