فانوس سمتی هست به روشنایی سمتی هست به حقیقت .برای فهمیدن حقیقت باید روشنایی را دریافت و برای فانوس شدن باید سوخت تا روشنایی بخشید سوخت این فانوس تفکر هست و درونش هدف.وقتی هدف روشنایی شد میشود درون آن رفت و تاریکی ها را زدود.اگر روشنایی بتواند تفکری را از تاریکی نجات دهد چه بسا روشنایی هایی بتوانند ارمغانی آورند به نام روشنایی بخشی.وقتی یک دره هست و سقوط چه خوب که سد شویم و سبب نیفتادن نه بلکه فتادن خود و دیگری.چون توانی دستی بگیری خوبست نه چون فتادن شوی و دگر فتادن ها.پس آن تفکری ارزش دارد که بتواند نجات بخش شود نه خاموشی.بلکه تفکری شود به سمت پنچره ای که نور باشد و ورای آن فرکانس بهترین تفکرات را زنجیره کند نه تاریکی را.حال از این تنگ ماهی به وسعت دریا شدن رفتیم. حال رود نبودیم و در دریا شدیم. آیا این دریا همان ورطه پایی در ساحل به آب زدن هست. یا دریایی از تفکر شدن نه سمت ساحل پایی بر تفکر زدن. یعنی اینکه بتوان راهی شد که انتهای آن و ابتدای آن غرق شدن نباشد چون فتد رفتن از ساحل به عمق کشد درون آن نهنگ بزرگ چون نهنگ نیفتادن شویم باید صبر را سپر کنیم. کلاهخود ایمان کلاهخودی هست در برابر ضربات تاریکی وقتی سپر تفکر محکم بود تاریکی ضربه نزند و روشنایی سپر شود پس فانوس یعنی سوخت تفکر و روشنایی بخشی چون سوخت را پر کنیم و هر چه بیشتر روشنایی بیشتر و هر چه کمتر یا خالی روشنایی کمتر یا خاموشی.
/پازل باران زده/
بین این فاصله را خط بزن
دو سه بیتی هم شده فاصله را ضرب بزن
ضرب بر کلمات واژه را نقطه سر خط مزن
ای از قصه ها سرشار آمده در کاغذی آدمکی شده
آدمک شعر مرا با خود خود رقص بزن
تکیده چون برگ پائیزی بر خشک دم قلمم مرکب بزن
نغمه میخوانم شاید بیدارت کنم
خواب را فاصله هم میبرد شعر را واژه را
باران کلمات نقطه های سرریز از کلمه
چشمه دریا جوشیده از شاعری خسته
جهان میزند زیر آواز گریه خنده بیدار میشود
خنده هوشیار میشود گریه بیدار میشود
سال چندو چند قمری دور کهکشان میلادی
کهکشان میلاد زده شمسی قمر زده هجری هجرت زده
تاریخ باران زده میخ دفتر تاریخ را محکم وصله به هم زده
وصله ها را شعر درهم زده بر هم نظم نثر را آهن زده
زنگ زده زنگار زده قطب قلب شمالی را آجر ها رو ی هم ماتم زده
تا دیوار ثریا صنوبری کج زده ساقه گیاه را حشره آهنگ زده
تن های ماهی را دریا لب زده ماهی را دریا دور از خود زده
پائیز فصل ماضی بعید حال پائیزی فعل پائیزی
زمستان قصه را برف زده شیروانی را گنجشک جیک جیک ناودان چک چک
سروده ای برای تمدن کهن مدرنیته از تکامل کهن
پازلی از تقاطع بلوار رسالت زده رسالت را سالک زده
ماه را آهن زده ابر را ماتم زده دریا را آهن زده زیر سد ماه خورشید پارو زده
قهوه تلخ تکامل دایناسوری ته قهوه روی سکان موج قهوه
شاعر تکه بارانی تکه ابری تکه برفی تکه تکه کلماتی
لقمه از آهن لقمه از آجر لقمه از سیمان گز آهک زده
بالای برج تاب خوردن بالای برج ماه خوردن بستنی را آب خوردن
پایین را غم ماه غم خورشید غم راه غم تاب تاب قلب ها را آهن زده
شعر را آجر بچین بالا برو روی دیوارک شعر چشم انداز خورشید غروبیست کهنه
رخت را بر طناب تاریخ پهن کن خشک میشود تمام صفحات پاک شده از تاریخ
شاعر-حسام الدین شفیعیان
شاعر سال های رفتگی درخت صنوبرو کاج های تندباد رفتگی
شاعر سال قمری بر میلادی بازگشت چند نمونه سال زحلی
زمین سرد مریخی عطاردو کهکشان نهنگ زدگی
شاعر نانوایی تنور سرد گرفته
جای شعر مرغابی صدا گرفته
میخواند تب زندگی با پر ساز تار تار پرش پر از آواز
خواب سال نیامده از جانوری
خرسو پلنگو کبوترو کلاغ زدگی
تنومند درخت خیال ماه اشک نیمه پنهان ماه زدگی
خواب دیدم خواب رفتم خواب را بر باد رفتم
بیدار شدم خواب رفتم خواب را با باد رفتم
روی خیال زندگی تلاطم زیاد رفتم
سال دیدم نهنگ دیدم روی دریا والو عقاب دیدم
باز آمد با ترانه شعر خود را با بهانه
تاب آورد تاب زندگی را تاب فرسوده ی تاب زدگی را
خواب بودم که دیدم خواب رفتم هر چه بود را با ماه رفتم...