حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

جهان سلول های مرده

شیپور زده شد همه خواب بودند

صدای فالشی زده شد همه نت بودند

نت ها زده شد همه تئوری بودند

تئوری ها زده شد همه سفسطه بودند

سفسطه ها فلسفه شد همه فیلسوف بودند

کنج اتاقک ها همه دانشمند دیروز بودند

تار زده شد همه کنسرت بودند

تار خاموش شد تار عنکبوت بودند

سالن خاموش شد خواننده مرده بود

توی آهنگ خود آهن خورده بود

صدای چند ساز در هم زده سالن خالی موشک های باران زده

گریه کودک گریه بزرگسال گریه مادر گریه مادرهای بزرگ

جهان قنداقی پیچانه ی کنسرت مردگی

تن ماهی یخ زده مامحصول خوردگی

زمین تاریخ مرگبار فوت شدگان زندگی

یکی روی تانک یکی روی تاب خوردگی

سلول انفرادی اتاق چند و شصت و چند

چند متر فتاده شد روی زمین

سرجوخه از گلوله حرف میزد

مرد از گلی چیندم به تنهایی

ژ3 از کلاشو توپو تانک مدادو خودکار و خودنویس

کوچه اقاقیا شد کوچه ی خاک رفتگی صنوبر ها له شدن آه ای زندگی...

چراغ های سیمانی

تنهایی های کدام چراغ روشن شب روشنی دارد

روی هر چراغی تنهایی شمع روشنی دارد

بلوکه های سیمانی مگر تنگ آدمی میشد

وقتی ماه درون اتاقک جمع میشد

ستاره ای که رد میشد از اسمان تفکر تو

چراغ روشنی میشد که بذر میشد

و تمام خاطرات  دفاتر شب زده طلوعی به سمت شب از طلوع میشد

حسام الدین شفیعیان

خط تازه ای را آغاز کردم...

خندیدم برایت خنده باز کردم

کنسرو غم را بستمو لبخند باز کردم

کنسرتی شد پر از قهقه های تاریخی

من تاریخ را درون کنسروی باز کردم

متینگ ماهی ها پر از حرف میشد

ماهی ها با لب زدن حرف نزدند

نجواهایی که درون تنگ ماهی باز میشد

گفتم درون تنگ ماهی شوم شاید دریا را نبینم

نگو درون تنگ ماهی هم دریا میشد

سوار بر تفکر خود بال را باز کردم

پر از حروف را سر آغاز کردم

دیدم حروف تو میشدی

دیدم جمله تو میشدی

دیدم نقطه تو میشدی

خط دیگری را آغاز کردم

حسام الدین شفیعیان

کوچه باران زده...

کوچه منتظر نور فشانی میکند مهتاب را

باران زده کوچه را خاک بشسته نم باران زده

امتداد کوچه مردی نیست و انتهای ان کجاست

رفت شاید برگردد به قصه مردی

رفتو شاید امتداد کوچه شب بود

مه بود غزل کم بود

تاریکی شدو مرد گم شد

کوچه گم شد باران رفت و شاید قصه بارانی شد

اول کوچه مردی هست که آمد در باران

و صبح شد و  سپیده دم زد

مرد در امتداد کوچه باران شد و قصه پر از آمدن مردی شد

که در مه تاریک زمین و غلظت تاریکی رفتو و شاید گم شد

و درون همه ی ما شاید یک کوچه بن بست هست هنوز

راه هست هنوز فصل هست هنوز و شب هست هنوزو صبح هست هنوز آیا در شب ما

طلوعی درون فکر ما دم زد و غروبی خود ما درون قصه شدیم از خود خود

من منتظر چه کسی هستمو تو منتظر چه کسی

تو و ما و او و آن و دوم شخص و سوم شخص ها

نثر من نثر غم باران هست نثر غمزده ی فردا هست

اما تا سپیده بزند باران شد و من از فصل نویی آمدم برون درون خود خود

این فصل کوچه ندارد اما بی صدا هستو شب ندارد اما

شب چراغی و عطر شب بو قصه چرا قاصدک را دم زد

شاید از پر از قاصدک پر زد

و رفت درون تمام قصه و شروع قصه نقطه نبود خود قصه دم زد...

چند تاریخ شعر

ژانویه یا اکتبر یا اصلان شمسی

قمری یا که به شمسی زتاریخ چرخش
کارناوالی زنور از رخشان
سه اپیزود زایام زفصل های دگر تابستان زمستان یا بهار
رمان پوپولیستی نیست جهان خاص شد باور نور حقایق روشن
خورده بورژواهای آهنی خورد در رادیکال های حل نشده
متینگ تن ماهی یا کنسرو شعر
فالش از پرواز شاخکی نغمه خوان از زاغک
غار غار بلندی موزون ناموزون جهش از پسامدرنی غمگین
مدرنیته شدن روزنامه های باطله
تیتر جراید از فصلی نو
جاذبه سیب ندارد زمین تا حوا
انسان درگیردار ژن هایی چند کمو بیشتر خیر خوشه فکر زژن ها بیشتر
کلمات وکیومی برندی از طرح شاخ نشان
فلسفه بحرانی از عصر پساگذشتن از درون
رد شدن از گذرگاه کلوزاپی بسته از غم
سکانس طوفان قصه ی سرگذشت
کوانتونومی از معادلات ناتمام
قصه ستاره ی اقبال گمشده
کفشدوزک ها میرقصند
مردی تنیده در کوزه سفالی زندگی
دور بر چرخش ایام بر پیله ی تنهایی خود
ستودن نثرهای شنزاری
ماسه هایی از ساختن آدم
آدم از ماسه آجر از آهن
آهن از شهر و شهر از پنجره
سوسوی چراغی روشن
حسام الدین شفیعیان