من خطوط حرفم
من قطاری که رفتم تا خود
من مسافر هایی که زایستگاه مانده
در بر خود چه شهری بودم
پر از بلبلو گنجشک هایی که به بام خود فکرم زدم راهی تا
به همان راه کجا خواهیم رفت کجای قصه
ما مسافر شده ایم تا مقصد
مقصد تو کجاست مقصد من کجاست
ما مسافر شده ایم در بر خود...
حسام الدین شفیعیان
/بازی سرنوشت/
بگذار سرنوشت بازی بدهد
با ما سر ناسزا گداری بدهد
این خط بلند پیشانی من غم بسته
با حرف تو از دل من خسته
بگذار پرنده ها پرواز بکنند
شاید زمستان قصه برگشته
حسام الدین شفیعیان
تاریکخانه ی ذهن روشن فصل اقاقیا نیست
متروی یخ زده درون تونل زندگی
مسافر خلوت های ایستگاه پاک شده
سوزناک سرمای تب زده ی مرد مرده از مردگی
دفن خود درون دفن خود زندگی
دارکوب در زده در در به دری
دالان مسیر گیج زدگی
کارناوال جاده ی تاریکی
سوت شب شوت درون زندگی
تو میروی جاده میرود زندگی میرود
قصه میرود شب با تمام سکوتش میرود
من قاصدکی در دست باران میشوم
باران میرود روز میرود و غروب میرود
شعر میرود شاعر میرود قصیده میرود
تاب میخورد زمین دور گردش قلبم
قلب با تمام تپیدن خود میرود
و این یعنی خط استوای زندگی در بر زمین
نیمکره ای در درون غار تنهایی
پنچره باران زده میماند
آهن هم درون پنچره میرود
زندگی فرصت ماندنو رفتن هاست
هیچ ماندنی ماندنی نیست
هیچ رفتنی رفتنی
این سخت ترین فلسفه جدایی هاست
برای تمام آدمها رفتن میل بافتنی همیشگی هست
تنها یک خاطره میشویم
شاید آن هم برود...
حسام الدین شفیعیان
مثال یک قصیده ی بارانی
شور غزل شوریده در شعری رنگین کمانی
باران فصلهای گذشته در تاریخ پایانی
شروع یک آغاز رویش در زمستان تنهایی
شهری ملول از ترانه ی سر فصل پائیز در ابیات شکوفایی
نو به نو خط به خط ترانه ای مثال برگ ریزان خیابانی
حسام الدین شفیعیان