حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

قصه شاپری

شاپری قصه دلش تنگ شده
در ورای دل قصه کمی حرف شده
راوی از غصه برایش پری از دیو شده
آخر قصه دگر شهر آن کاغذ بود زدو سنگ بر کلاغی که دلش تنگ شده
شاعر-حسام الدین شفیعیان

جنگ و صلح- مدال عشق

جنگ و صلح- مدال عشق
جنگ و صلح جایی در جنگ صلح بود
یک کودک متولد شده بود
جغرافیای زمین برای او فشنگ خالی نبود
پرچم های صلح را آتش نکنید
زمین خسته است
حسام الدین شفیعیان
/مدال عشق/
پدر ز خواب رفته بود و خواب می دید
خستگی را ز کار می دید
دختر نگاه زیبا بر پدر
انگار جهان گرد او همه است پدر
بر گرفت و لباس عشق سوزن کرد
نخ بافت مدال قهرمانی پدر
پدر بر خواست و خستگی در کرد
لباس بر تن کرد
دید دوخته بر لباسش مدال عشق
اشک بر گونه ی خسته از سرنوشت
بوسید دخترش را با محبت از کارش
که عشق است همه کارش پدر
دختر لبخند زد از خوشحالی پدر
پدر جارو بر گرفت و رفت از در
قصه ی زندگی عشق است
حتی کوچک
حسام الدین شفیعیان

/ایستگاه نهایی/

پستچی برایت نامه ای آورد

من خط ناخوانای تمام قصه هایتم
جایی در کویر دل آرزوهایتم
مثال پروانه ای دور شمع قصه هایتم
نقطه از نقطه شعرت بال پر پروازتم
قصه دلتنگی زمین قصه ای طولانیست
من دوست همیشه همراهتم
نگارنده شعری درون قصه های تاریخم
من تاریخ غمهای زمین قصه هایتم
همراه همیشگی در بودن و نبودن هایتم
نبودن هایمان قصه بودن هایمان و من مثال بارانی روی دقیقه هایتم
چرخ و فلک از قصه ما شهریست
من دور افتاده ترین مسافر قصه هایتم
تا پرواز قصیده بال قلمتم من قلم اشکبار نانوشته هایتم
نامه ام را ببر برایش اما
مقصد نهایی نامه را خط بین فاصله بگذار
من فاصله ی تمام نقطه هایتم
شب نویس شب های شب نگارنده هایتم
پانویس پر برگ اشک بیت بیت غزل هایتم
سروده ای در درون نامه نوشته ام باز کن
من مسافر تنهای شب های انتظارتم
انتظار ایستگاه خلوت خود من آخرین مسافر تمام قصه هایتم
حسام الدین شفیعیان

شب های فانوسی روزهای خورشیدی

صدای فانوس شبی می امد

در پس نقطه تاریک کمی نور میشد

زنوری که دل شب زشب پر میشد

خط بطلان دقایق زتاریخ میداشت

این غزل بود یا که در مثنوی شعر گم میشد

شاعری پر بگرفتو کمی شعر میشد

بر در دفتر عشق زنو نو میشد

این زبیتی که قلم  نوبر داشت

قرمزی داخل واژه کمی گم میشد

کال خط برگرفت در درون قرمزی سرخ میشد

سرخ زدانه زقلم دانه دانه باران

دانه های ریز یاقوت زپیچک نو ترین شعر مرا باران زد

در چتر باران در برف سرما شب شعری درون خود نو میشد

این که در دایره چرخ زمین گردشهاست

جاذبه فتادن سیب نبود شعر بود که سیبی زدرون نو میشد

آدمک بند حقایق زقلم مزرعه ی حاصلخیز

شب درون دل غربت ز درون پر میشد

این درون غربت تنهایی انسانها هست

هر کسی در درونش زخودش گم میشد

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/خود از خود بشکنو خود شکن از فکر دگری/

بنهو بارو ببندو نمنی زمنی از من بی من شو تو مرد دگری

خود بتکانو بتکونو تکانی زفکرت بدهو تو شو ای فکر چو مرز بی نشانی از نشانی که رسد بر دل دوست

چو تمنا بکنی ز خود زخود زدیگری تو دگر خود زبی خود شده ای چو درخت بی ثمری

بالو بالت به پرواز دلت آینه ای از بر عشق چو به بر بندیو بندی زخود تو ثمری

شبو شبها برفتو تو همی شو که چون روز دگری

جسم خود خاک بکن روحتو پرواز بکن هم دلو آغاز بکن همدلی آغاز چو شد تو همان عشق شوی

اگر دل ز دلی ریشه کند تو همان عشق دگری

شاعر-حسام الدین شفیعیان