حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

مردی شبیه بادکنک

آخرین خبر | پرواز با بادکنک

میدونی چی شده؟نه چی شده؟ من دیشب تو خواب مردی شبیه بادکنک دیدم.دروغ میگی.به جان تو راست میگم .

آخه منم دیشب تو خواب مردی شبیه بادکنک بنفش بود انگار یه آدم بود که شبیه بادکنک سرش بود اما تنش شبیه آدم نبود به من میگفت چرا به گل ها آب ندادی.

وای دقیقان به من گفت چرا به بلبل ها دونه ندادی.راستی مال من تنش شبیه اتوبوس بود.

پس خواب سنگینی دیدی یعنی سنگین خوابیدی. نه اتفاقا نان و پنیر خوردم تو چی خوردی.من نان و تخم مرغ خوردم.اما تو خواب مرد به من گفت بادکنک بودنم برا اینه که تو فکر نکنی من یه آدم هستم.میگن خیلیا تو خواب این مرد بادکنکی رو دیدند.اما متفاوت بوده مال یکیشون تنه مرد شبیه بادبادک بوده سرش شبیه بادکنک بوده.کفشاش شبیه اردک بوده. چجوری کفشاش شبیه اردک بوده. طرح اردک زرد رو کفشاش بوده مارک هم بوده. چه خواب دقیقی با  ریز ترین جزئیات.آره خب تو واقعیت هم دیده شده. چی میگی واقعا.آره به یکی گفته بیا جلو اومده جلو. سرش تو واقعیت شبیه  بادکنک بوده به طرف گفته دستتو بده بمن اونم فرار کرده دنبالش کرده دستشو گرفته با هم رفتن تو هوا. البته میگن طرف گم شده اما ناسا میگه دیدن تو کره مریخ با هم بودند. مگه تو مریخ حیات یافت شده. همین دونفرو دیدن منتها میگن اونا شبیه سنگ شدند. خیلی ماجرا عجیبه.

در ضمن مرد مدتهاست دیگه نیومده میگن تو مریخ گم شدن بعد تبدیل به سنگ شدند. ولی من میگم قوه تخیله بالایی دارند چون من دیروز دیدمش.چی میگی واقعا.آره داشت از یه بقالی ماست میخرید منو دید ترسید گفت تو دیگه کی هستی. چرا سرت شبیه بادبادک میمونه. منم گفتم تو بادکنک باز به من میگی بادبادک.اتفاقا استوری گذاشتم.500 نفر گفتن دیدیم همین مردو که به ما میگفته کاستو بیار ماست بگیر.یه روز استوری گذاشتم همون مرد رو دیدم با ظرف دوغ همه گفتند نزدیک 250 نفر به ما گفته لیوانتوبیار دوغ بگیر.اما بنظرم تو نظرات دویست نفر نوشته بودند که ما رو هم فالو کن.کنار فالو کردن نوشته بودند ما هم دیدیمش که به ما گفته درباره الی ببینید یا من ترانه 15 سال دارم. پیشنهاد فیلم میکنه. آره تازه میگن تو خواب آقا فراستی اومده بوده گفته به نظرت من بهترم یا هیچکاک فراستی گفته تو بدرد نمیخوری چون اصلان محتوا نداری.اونم گفته سرم مثل بادکنکه. گفته اصلان فیلم در نیومده.خلاصه بیخیال کرده رفته.میدونی تو خواب هر کی اومده باهاش چت خوابی کرده.خیلی مرد با دانشی هست.اما میگن تو خواب هر کی اومده. مثل بادکنک بوده.یکی نوشته بود من میشناسمش تو محله ما هست. اون یکی نوشته بود تو  دبیرستان ما فراشه. اون نوشته بود تو مطب ما نقاشه.اون نوشته بود تو بیمه نقش در باز کن داره. خلاصه همه جا هم کار میکنه.اما بنظرم من دیدمش تو محله خودمونه کاسه ماست فروشه.بابام میگه هم دوره من تو سالهای 45-46 بوده تو دبیرستانشون. منتها مرده مثل اینکه متولد 50 هستش. میگن به چند نفر گفته 50 اونا هم گفتن 40 بیست.ولی اون گفته 50-50

قراره تو هالیوود تو بالیوود فیلم دربارش بسازن.میگن گیشه رو تکون میده.تازه گردنبند و نمیدونم رو کیف همه چی فروش داره.از بستی که همه میخوان بدونن کیه.

تازه قراره یک جشنواره بکن دربارش فیلم بسازن تو پکن

یعنی جشنواره خودش فیلم بسازه خودش جایزه بده. آره چرا که نه.وقتی که جشنواره فیلم بسازه خودشم جایزه بده. بازیگرم که نیست جایزه میرسه به رئیس جشنواره نیابتی میده به خیال بازیگر تو خواب.

اما راستی حالا قراره به کجا برسه چی میشه. هیچی یه فیلم میدن بیرون میگن برا این بوده ببینیم مردم زودباور هستن یا نه.آمبولانس بیاد مرده از توش بیاد بیرون شبیه بادکنک بزارن رو سرش تازه اگه واقعیت باشه بعدان تکذیب میکنن.اگرم احتمالی باشه میگن به احتمال زیاد مردی هست مال سیاره دیگه.اگرم دستشون برسه بهش  محاکمش میکنن به جرم اختلال در خواب.اختلال در فروش فیلم.اختلال در فروش ماست. اختلال در جشنواره. منتها قبلش پول سازی داره اما بعدش برا این که طلب پول نکنه از اونا این کارو میکنن که طلبکار نشه.آهام یعنی قبل اون هست بعدش نیست .یه جورایی باردهی ماجرا مهمه.مهم مرد بادکنکی نیست که مهم اینه که تو فروش ماستو دوغ کیف و کفش تاثیر چی داره.

راستی قصه از کجا شروع شد.فکر کنم از گلو باغو جوونه از یه صدای وحشتناک تو خواب شدم دیوونه.اما قراره سازمان ملل ازش برا جنگ زده های شمال آفریقا استفاده کنن. به عنوان نماد صلح.چون تو خواب گفته بوده. جنگ کنید اما نه برای صلح.اونا هم گفتن منظورش اینه که صلح کنید نه جنگ .یا گفته بوده اگه منو دیدید بهم سلام کنید هر کی دیده جواب سلامشو نداده. اما کمپین ساختن اگه تو رو ببینیم عاشقانه سلامت میکنیم. کنار کمپین دو هزار و صد تا تبلیغ هست لود صفحه سنگینه. اگه از خواب قرمز استفاده میکنی باید ببندیش بعد تنها چیزی که میاد صفحه نوشتاریه. بعد رد میشی میری تو صفحش میگی تو کجای خواب منی. اون میگن تو خواب همون شب میاد میگه سلام .بعد تو خواب هیچکی سلام بهش نکرده. منتها میگن تو بیداری اگه ببینیم تو رو عاشقانه ترین سلام ها مال تو اصلان همش.

یه فیلم ساخته شده شرارت جهانی بر علیه خواب.اون نقش خواب داره تو فیلم.

آهام چقدر عجیب مقوایی هست این ها. من برم چون ممکنه امشب غذا سنگین بخورم اون بیاد به خوابم بهش بگم دوسش دارم اونم بگه به ما چه.یعنی فانتزی هاتو برم که چقدر زیباست من رفتم...

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

پسری که دوست داشت پرواز کند...

چرا نمی‌توانیم مانند پرندگان پرواز کنیم؟ - یک پزشک

پسرک به کنار پنچره میرود و مینشیند.گنجشکی روی بالکن نشسته. میدونم برمیگردی بالاخره میای. رهگذران را در کوچه نگاه میکند.مردی که دستش زنبیلی دارد.پایش را روی زمین میگذارد .یعنی میشه من پامو بزنم زمین پرواز کنم.برم از کنار آدمها رد بشم و اونا رو از ارتفاع بالاتر ببینم.یعنی میشه من پرواز کنم.میخوابد.روی تخت دراز میکشد.در یک پیاده رو هست اما نه رهگذری که بگذرد.بالاتر از ادمها نگاه میکند تند رد میشود آدمها از کنار او که بالا دارد پرواز میکند میگذرند طبیعی نگاه میکنند پسرک تعجب میکند. اوج میگیرد اونقدر که روی شیروانی ها را میبیند.و در یک حیاط با طبیعت جنگلی فرود می آید.بلند میشود و در حیاط کوچک خلوتی خود را میبند که دارد به پنچره ای نگاه میکند.مردی را میبیند دست تکان میدهد مرد فقط نگاه میکند.پایش را به زمین میکوبد اما نه بلند میشود و نه پرواز میکند .ترس تمام وجودش را گرفته.اینجا کجاست دیگه.هر چی دور و ورش را نگاه میکند برایش اشنا نیست جایی که هیچوقت ندیده.آدمهایی که از پنچره به او نگاه میکنند همه بدون حرکت هستند فقط نگاه میکنند. مثل آدمهایی که پرواز میکرد و فقط نگاه میکردند. نه از آمدن بیگانه ای در انجا تعجب میکنند نه حرکتی میکنند فقط نگاه میکنند. پسرک از خواب بلند میشود تمام وجودش را ترس گرفته به خود میلرزد. اما دوست دارد جایی پرواز کند که زیباتر باشد آنجا تاریکی غلیظی از آسمانی هول انگیز از تاریکی و زمینی نا آشنا برایش بود و پروازی که در خواب تجربه کرده بود پر از حس همان چیزی بود که دوست داشت اما ناخوشایند برایش از حس فضایی که در خواب دیده بود داشت.دوست داشت پرواز کند پیاده رو برایش جذاب بود اما نه همه خوابی که دیده بود. دوست داشت  بر گردد آن کسی که منتظرش هست. برادرش به داخل اتاق میشود .میگوید هنوز منتظری. آره هنوز منتظرم. میگوید منتظر چه کسی هستی. جواب نمیدهد. دوباره پشت پنچره میرود بر میگردی میدونم.از خوابیدن وحشت دارد اما پرواز کردن را دوست دارد.حس سبکی که میتواند هر جا برود اونم نه با پای پیاده نه بال داشت نه پرنده بود اما میتوانست اوج بگیرد میتوانست آن همه راه را تند برود.همه خواب برایش شیرین نبود اما حس مثل پرواز را تجربه کرد اما گفت خواب بود.و خوابی که دوست نداشت دوباره ببیند اما حس آن را دوست داشت .تق تق پشت پنچره کسی میکوبد  پنچره را باز میکند. مردی داخل اتاق میشود بالاخره اومدی. مرد فقط نگاه میکند.من خیلی منتظر بودم. با دست اشاره میکند دنبالش بیاید.و پسرک پرواز میکند...

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

قطار شماره 123-داستان شماره7

خبرآنلاین - تصاویر | زیباترین ایستگاه راه آهن ایران غرق در پاییز

قطار به آرامی به حرکت می افتد.و از ایستگاه اول  که مسافران با دست خداحافظی میکنند و دستهایی که تکان میخورد  نم باران روی شیشه  رنگین کمان سایه میشود.و دست ها پایین میروند.کوپه در حال تکان خوردن آرام میشود و آب یخ موجش را به آرامی در خود درون لیوان پر میشود و مسافری که روزنامه میخواند و صفحات ورق میخورد و نگاه به بالا و پایین و بسته تخمه و پوست درون روزنامه باطله میشود.مردی بلند میخندد و سکوت میکند و باز میخندد. و مردی مدام برایش فکاهی میخواند و فکر میکند اما نمیخندد. و درون خود فرو میرود در کف کوپه.روی داستان کوپه اول خنده و فکر خواب میرود و در کوپه دوم مرد با تمام قوای خود تخمه ها را تاراج میکند هنوز آب میخورد و باز مجله بر میدارد و در کوپه سوم مرد قابلمه را میتراشد صدای سمفونی فالشی که مسافری را به هدفون زدن خلاصه میکند.و کوپه چهارم کتاب شعر و مرد روبرو با فکر به سمت او نگاه میکند و گوشی اش مرحله دوم بازی خانه سازی را مرتب به او نشان میدهد.کوپه بعدی انگار کوپه موت زدگان هست همه به هم نگاه میکنند که یدفه مردی میگوید برای شادی در گذشتگان صلوات.و هیچکس صلوات نمیفرستد دوباره میگوید برای شادی درگذشتگان صلوات و باز هیچکس صلوات نمیفرستد و مرد کتابی در می آورد و میگوید برای شادی درگذشتگان باید طبق مفاد آیین نامه سال چند هزار چند فقط لالایی بخوانیم و همه شروع میکنند  گنجشک لالا میخوانند که مرد درخواست تعویض کوپه میکند مرد چک کننده بلیط ها علت را میپرسد و مرد میگوید روانی هستند.و مرد میخندد و به کوپه دیگر میبرد او را.و کوپه بعد مرد خاطرات جنگ جهانی دوم را تعریف میکند که در آن حضور داشته و سنش  حداکثر 45 هست آنها با شوق گوش میدن و  یک نفر میگوید چقدر خوب ماندید مرد میگوید من اون موقع بودم. و مرد دیگر میگوید ماشاء الله بزنم به تخته آن موقع هم  برای خودتان افسری بودید که مرد میگوید فرمانده قشون  هفتم گارد دوم ارکان سوم دسته چهارم بودم که دو نفر در جا هنگ میکنند و بلند میشوند و ادای احترام میکنند یک نفر به بقل دستی لبخند میزند. و کوپه ها هر کدام تا ایستگاه آخر داستانهای خود را  دارد و قطاری که به ایستگاه آخر میرسد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

شخصیت های داستان هایی که با هم ملاقات کردند...

در زندگی زخم هایی هست  جغد روی  کتاب مینشیند که در انزوا روح را میتراشد کتاب صفحه به صفحه خورده میشود و نویسنده بیرون می آید دستی به عینکش میزند میزان میکند و عینکش را بالا میدهد.اینو هدایت نوشته که خب صادق هدایت اومد بیرون از کتاب.

قد نویسنده بلندو بلندتر میشود و کیف به دست میگیرد و داخل خیابان میشود .

مرد از کنار او میگذرد ببین نسترن چقد شبیه هدایت بود.نه بابا بدلشه. بریم ازش امضاء بگیریم عکس یادگاری بندازیم بگیم با بدلش عکس گرفتیم.

ببخشید میشه امضاء بدید. عکسم میخوام بندازیم. نه نمیشه. چرا. من تو عکس نمیفتم. چرا. آخه من یک زنده مرده موقت هستم.

هاج واج نگاه میکنند به هم. حالا یه عکس بندازیم. خب  بیاد ببنید میشه. عکس سلفی میندازند تنها چیزی که درون عکس میفتد تیر چراغ برق هست.

ببخشید شما مگه تو عکس نمیفتید. نه دیگه ما نویسنده های مرده توی کتاب هستیم.

ولی خب ما هم از تو کتاب اومدیم بیرون. شما از تو کتاب امسال اومدید بیرون من مال گذشته هستم.

داستان شما رو خوندم درباره یک زن و شوهر هست که شصت مرتبه از یک خیابان رد میشوند و باز از تو خیابان رد میشوند پایانه داستان از تو خیابان باز رد میشوند. 

خب مفهومی هست. من نقد دارم رو داستانتون .چه نقدی.چرا خیابان شما سیب نداشت.

خب خیابان ما همه چی داشت اما سیب نداشت. خب درخت داشت اما .کجای داستان. اونجا که واستادیم. چرا تو داستان نیومده.

تقصیر ما چیه نویسنده یادش رفته صحنه پردازی دوربینی کنه زاویه رو گرفته رو ما و خیابانی که همه چی داشته.خب باید تصویر پردازی کنه. باید به من درختو نشون بده باید به من بگه که تو اون خیابون چی داره.حتما لازم نبوده. مگه شما زخم های توی زندگی رو کاملا نشان دادید. بله. زخم هایی که میتراشد روح را در انزوا.اصلان من اومدم بیرون که بگم زخم های توی زندگی چیست. اونجارو نگاه کن اون زخمه. کجا. اون آدمی که داره با خودش حرف میزنه. پر زخمه تو خودش اما من باید بگم زخم های اون چیه چون اون تو خودش حل شده داره با درونش حرف میزنه میجنگه با درونش تو جنگه با خودش درگیره که چرا نمیتونه بگه چه دردشه.

اون شخصیت داستان مرد درونگرایی هست که تمام غم های دنیارو تو خودش حل کرده اون هم درخت درون خودش داره هم سیب  داره هم هبوط درونی داره هم سقوط درونی داره هم خودش یک داستانه. اصلان همه جغد های توی داستان رو شونش نشستن دارن میخورنش دارن تو انزوا میتراشن روحشو.

من توی یک داستان نبودم من تو تمام داستان هایی بودم که نوشته نشده. من توی این خیابان شما که فقط باید رد شید هستم من تمام اون چیزهایی که نویسنده شما ندیده رو میبینم.

من تمام زخم های اونو میبینم. شما فقط رد شدید برای چی رد شدید برای اینکه یک روایت روتین رو بگید یک زندگی روزمره ساده رو که قرار نیست هیچ اتفاقی توش باشه. نگاه کن اتفاق اونجاست که اون مرد کنار مغازه چقد دلش میخواد بره داخل مغازه و یک ساندویچ سفارش بده اما تمام حسرت اون به دلشه. اون داره فکر میکنه که کاش بتونه بره داخل سفارش بده. اصلان نویسنده شما وقایع پر رنگ رو ول کرده.اون کودکی که تخم مرغ هایی که باید به خونه میبرده شکسته و حالا  داره بخاطر نرفتن به خانه تو کوچه با خودش یک گوشه حل میشه توی خودش خورده میشه میتراشه خودشو.همه اینها میشه یک پازل داستانی اصلان داستان تو دل این خیابان هست. 

حتی همون مرد داخل مغازه که درگیره با خودش که چجوری باید فردا اجاره مغازشو بده  چقد بداخلاقه چقد بهم ریخته هست اون داره حراج میزنه به اون چیزهایی که سودش رو نمیخواد میخواد اجاره رو دربیاره.همون بستنی خوردن زن و شوهر داخل مغازه که دارند بستنی رو که آب شده زود زود میخورند و خورشیدی که درون مغازه شعاع زیباشو پهن کرده و قطرات بستنی که میریزه روی لباس مرد و مغازه دار که دستمال کاغذی رو میاره سر میز و میبره.خنده های اون زن و روتین بودنش با خورشید و آب شدن بستنی و مرد که چقدر دوست داره اون بستنی رو با خنده های بلند بخوره که آب نشه و قیف بستنی که شکسته میشه و شیشه میز بستنی فروشو گند میزنه. اصلان زندگی همین ها هست که توش روتینه اما درون اون یک شادی موقتی هست که تا دم در نشده با دیدن من و تو بهم میریزه منو میبینن نگاه کن دارن میان سمت ما.به به آقای هدایت اسمتونو شنیده بودیم خودتونو هم تو عکس دیده بودیم اما خودتونو ندیده بودیم.چجور منو ندیده بودید مگه من تو ذهن شما نیستم. اون همه داستان.خب ما هم از تو داستان اومدیم بیرون منتها داستان ما برنده جایزه هویج طلایی شده.بخاطر حس زندگی در یک روایت ساده.اما من اگه میخواستم جایزه بدم بهتون که هیچی نمیدادم نمره شمارو هم صفر میدادم چون تو روایت ساده زندگی گند زدید چون روایت ساده شما تو همون مغازه صحنه پردازی نشده تو اون مغازه ساده کلی روایت بود اون زن و شوهر کنار میز شما نگاه کنید چقد با حسرت به شما نگاه میکنند اونا هم بستنی میخورند اما با هم تو جنگن سر اینکه مرد میگه به زنش نخند میگه چجوری میخوری. میگه چجوری نگاه میکنی میگه چجوری حرف میزنی میخواد یک مجسمه داشته باشه که بهش نه بخنده نه حرف بزنه که کی چی بگه.بعد چقد جای اونا بودنو رفتن که نخندیدن حسرت تو همین زندگی رو دارن اما نمیدونن اگه همونجوری هم نشستن بهشون میگن آدمای یخی.اگه اونجوری هم باشن میگن. پس خودشون باشن.این میشه برنده تندیس زندگی. این داستان هویج طلایی نمیخواد تندیس زندگی میخواد همین. من باید برم تو داستانم حل بشم چون قرار نیست همه ما همیشه بیرون داستان هامون باشیم من رفتم شما هم برید تو همون داستانهایی که میخواد باشید نه اون داستانهایی که نمیخواد باشین.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

پسرک و مرد عنکبوتی

فیلم «مادام

پسرک کنار ویترین مغازه می ایستد.نگاه میکند.مرد عنکبوتی با دستان مشت کرده.داخل ویترین ذهنش هست.و ذهنش مرد عنکبوتی میشود.وارد ویترین پسرک هست.مرد عنکبوتی.هر چه تلاش میکند از آن بیرون بیاید نمیتواند.مرد عنکبوتی پسرک میشود.و کیفش را بر میداردو میرود.پسرک مانکن شد و مرد عنکبوتی خشک شده.

غذا سوپ دارند.مرد عنکبوتی  روی میز را از مرغ بریان پر میکند.مادر از حال میرود.

بفرما اینم مرغ که ارزوت بود. چرا از حال رفتی.مگه مرغ نمیخواستی اونم بریان.

زن جیغ میزند.نگاه کن من پسرت هستم.مگه آرزو نداشتی مرغ بخوری.بفرما همینه دیگه وقتی مرغ میبینی از حال میری.شصت تا قند تو لیوان میریزد.زن قندش بالا میرود. باز از حال میرود.

خب پیمانه رو پر کردم.باز قندت رفت بالا بفرما .اینم شیرینی زیاد.یک شیرینی ناپلئونی میزارد روی میز و فنجان قهوه.شیرینی در فنجان و سیاهی در هم.شیرین و تلخ.

مگه پسرم رو خوردی.نه مگه پسرت خوراکیه.ده کیلو استخوان خوردن نداره.پسرت منو خورد من پسرت شدم.پسرت من شد.

زن یدفه ملکه میشود.شمشیر بر میدارد سمت مرد عنکبوتی.که زن باز از حال میرود.بفرما ملکه هم میشی از حال میری.مگه مجبوری.همون باش دیگه.هر چی میشه حالت بهم میخوره.بعد به پسرت میگی کاش با هم بریم مریخ.مثل اون خانمه.الان تا سر کوچه بری از حال میری مریخ کجا.

زن قوی میشود.

مرد عنکبوتی برا من مرد مورچه هم نیستی.مرد لپ باد میکند.اسفناج خوردی.که پسر از ویترین میاد بیرون میشه خودش.و مرد عنکبوتی سرجای خودش.مامان.پسرم خودتی یاعنکبوتی.مامان من خودمم.عنکبوت چیه.باز قرصاتو یکجا خوردی.پسرم الان یکی اینجا بود کجا رفت.فکر کنم اثرات فیلم دیشبه مامان میگم فیلم های توهمی نگاه نکن.فیلم نهایتش  شعله دیگه.بالاتر لول بری اینجوری میشی.

غذا چی داریم مامان.

مرغ سوخاری پسرم.

مرغ سوخاری آخ جون کجاست.

روی میز پسرم.

مارو گرفتی مامان رو میز سوپ هست.

مگه میشه پر مرغ بود.مرد عنکبوتی گذاشت.

خب اشکال نداره همون که تو میگی.

پسرم من ملکه هستم.

وجدانا اگه تو ملکه ای منم رابین هودم.

مامی میگم بریم سینما.

مامی تا حالا نگفته بودی از کجا یاد گرفتی امرز تو مدرسه بودیم.دوستم گفت مامی رفته سواحل قناری.مامیم عاشق قناریه.

خب پسرم خالی بسته قناری زیاد دوست داره.فکر کرده.منم رفتم پرتغال از بس پرتقال دوست داشتم.

مامان ما هم بریم جزایر قناری.

باشه پسرم میریم منتها تا جزایر لالایی برو لالا کن تو خواب برو قناری که هیچ برو تا فرانسه بدون هزینه 

مامان من هر وقت خواب میبینم فوقش تا مرزن اباد میبینم وسط خواب بیدار میشم.خب پسرم تلاشتو بکن بری حداقل تا بالاتر مثلان شهر عنکبوتی.

مامان عنکبوتی کجاست. من میرم به شهر اسفندیار و رستم. احسنت پسرم. با چرخ بال برو.از اونجا هم غذا سفارش بده.کش لقمه.

مامان توجه داشتی به پیام ملی داستان.آره پسرم ملی گرایانه بود.غربی و شرقی تلفیقی بود.

مامان راستی راوی داستان مارو به کجا داره میبره.ولا پسرم راوی داستان نمیدونه که من و پسرم خودمون داستانو پیش میبریم حالا. آهام توطئه.

آره پسرم همش که نمیشه راوی ها مارو چینش کنند خودمون برا خودمون داستان شدیم.آره مامان بیا بر علیه راوی همدست بشویم و او را شکست بنماییم.

پسرم راوی دیگه قدیمی شده الان عصر خود شخصیتی داخل داستانه.راوی برا قشنگیه.من خودم پایانه داستانو کش لقمه ای میبندم.

تازه وانگهی اگه ما بتونیم بجای مرد عنکبوتی ارزش های ملی را افزایش بدهیم.مثال جای دهقان فداکار.تو وایستی با پیراهن گلدار به ایستی مگه  اینکه قطار از روت رد بشه.

نه مامان کار ریز علی رو من نمیتونم انجام بدم. ریز علی برام اسطوره.آفرین پسرم.ممییزی رو رد کردی.تو چاپ در خودت شدی.آخ جون حالا که اینجور شد نه شرقی نه برقی فقط قصه گل پامچال.پسرم هفته پیش رفتم مجلس ختم.خانواده متوفی نوار کاست صوت رو اشتباه گذاشتند گل پامچال پخش شد.همه داشتند گریه میکردند که وسط چند نفر خندیدند.چون میگفت گل پامچال بیرون بیا فصل بهاره.پسرم امروز یادت باشه رو نوار ها بزنیم اسمشونو چون کاره دیگه.مامان نترس اگه خونت افتاد سس هست بیژن هوشنگو رستم.مامان مبادا سس مارکوپولو بخری بزار تا با تحریم مارک های غربی.با شعار بیژن پیروز بنماییم.

خلاصه پسرم داستان ما نمیتونیم پیش ببریم.بزار راوی خودش کار کنه ما هم مترسک خیمه شب بازی.

نه مامان به شخصیت های داستان مارک مزن.ما برا خودمون شخصیتی هستیم.مثلان من عنکبوتی شدم. در حالی که خرس هم نیستم.تازه وانگهی ما مگه میتونیم تو داستان بریم داستان دیگه.چرا که نه.دیروز رفتم تو داستان جنگ و صلح پشیمون شدم هی جنگ میشد هی صلح میشد.دیروز که گذشت امروز کجا بودی.یکسر رفتم داستان دیگه.نبودند.پسرم زندگی مثل یک داستانه.ما داستان خودمونو پیش میبریم.والا هر داستانی بالا و پایین داره.

مهم نیست که کجا متولد شدی تو کدوم داستان مهم اینه که همونجا رو تا انتها بری .سختی هست.حتی اینکه عنکبوتی آرزوی توست. لباسی که دوست داری.اما مطمئن باش اگه بتونی تابستان هم بری دم مغازه بابات پولاتو جمع کنی.میتونی بخری.اره مامان من عنکبوتی رو میخرم لباسی که دوست دارم.

حالا پاشو برو تو ذهن خودت نه عنکبوتی باش نه مارکوپولو پسرم.تو همونی که هستی خوبی.عنکبوتی هم که بشی بازم برا من گل  هوشنگ هستی.قصه ما که سر رسید نیست. کلاغ هم تاریخ تقویم نیست. خونه هم درخت نیست.و ما هم قصه نیستیم.که به سر برسیم.اما قصه ها همیشه کلاغ رو خانه بدوش خواستند.کلاغ قصه ها الان دیگه باید پیر شده باشه.اما خونش نرسیده یا رسیده پیدا نکرده.نه مامان آلزایمر نداره.که اون نمیرسه چون نباید برسه. راوی ها همش میگن نمیرسه. اگه دست من بود میرسید.پس پسرم بدو بهش برسی.مامان داستان رو بزار کنار غذا چی داریم...خب پسرم سوپ دیگه...