حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

((کافه تاریکی))

((کافه تاریکی))

Image result for ‫حسام الدین شفیعیان-کافه تاریکی‬‎

صندلی گرد و میزد گرد یک قهوه اسپرسو و مردی شبیه به هیچ یک از مشتری ها .همیشه همونجا میشینه. از نظر خودش تنها بازمانده ی نسل خودشه. نسلی که فقط خودش مونده از خودش. گاهی چند بار فنجون خالی رو میبره و میاره پایین. همیشه چند بار صدا میکنه تا یکی بیاد ببینه چرا فنجون خالیه. از نظر اون میدانی که روبروی کافه هست. یه برجه که میتونه نشست کرده باشه و میدان شده باشه. و ماشینای دور تا دور اونم تانکن تانک هایی که همو له میکنن تا دور بزننو برن تو اصلی و گازو بگیرن برای جنگ. اون کتیبه اعتقادات خودشه. هنوزم فکر میکنه عشقش یه روزی حتما بعد سی چهل سال واستاده روبروی همون دکه تلفنی که میگه حالا جاش یه فست فوده میادو دست اونو میگیره و بالاخره به آرزوش میرسه. الان سی چهل ساله که منتظره. قبل این کافه تعمیرگاه یه صندلی براش گذاشته بودن که بیاد بشینه زل بزنه به همونجا روبرو که یه روزی همونجا با اون آشنا شده. تعمیرگاه که جمع شد فکر کرد جنگجهانی شده مدتی مخفی شده بود تا صندلی چوبی جدیدو که دیگه قرار نیست به این آسونی ها هم به کسی واگذار کنه اشغال کرده و حکم سرزمین فتح نشده اونو داره. سرزمینی به وسعت  یه فنجون اسپرسو سینگل تلخی که دبل نمیشه. شکلات تلخی که اونو میبره به اون تلخی هایی که با آب میخوره و میشینه و با همون رادیو جیبیش که تداخل میکنه با موسیقی لایت کافه. بجا آهنگ اخبار گوش میکنه و میگه حتما بعد اخبار گلهای رنگارنگ داره. و گاهی هم آهنگی که بازم حالشو جا نمیاره. میگه قراره پسرش که یه روزی همینجا بوده هنوز منقرض نشده براش یه ضبط صوت بفرسته با کلی آهنگ گلچین. اما هنوز نفرستاده پست هم میدونه که باید هر روز بهش بگه که هنوز خبری نیست. و اون بیاد این سمتو نگاه کنه اون سمتو بعد باز بیاد تو کافه گوشه دنجی خلوت کنه و روبرو رو نگاه کنه.میگه آخرین بار همینجا سوار ماشین شد بابای همون خانمی که قراره اونو بیاره یک دست تکان دادن گریه همون گریه حالا چینو چروک هایی که دارن همون اشکارو بالا و پایین گاهی با کمی صبر و یه دستمال کافی منو پاک کردن اشکو. عشقی تلخ از فنجون یک قهوه که خیلی وقته خالی هستو میخوره اما دیگه لباشو بهم جمعع نمیکنه شکلاتو میخوره. ولی بازم میگه که من میدونم بر میگرده. شاید یادش بیاد یه روز شایدم نه که حتما یجای داستان لنگ میزنه. اون یادش رفته. بگه که دیگه اون ماشین قرار نیست از این خیابون رد بشه. اگرم بشه. نسلی هست که یا منقرض شده یا خیلی خوب مونده تداوم بخشیده به حالا همون کسی که باید بیاد. اما کدوم خیابون کدوم میدان. حالا اون مونده و این میدونی که براش حکم میدان جنگه. تانک هایی که کم کم دارن جاشونو به رهگذرهایی میدن که دور تا دور میدان حلقه میبندن خیلی با هم فاصله دارن هر کدوم یه نوعی یکی بساطی از لبو باقالی. یکی چایی یکی هم درگیر یکی که بیادو بهش بگه امروز هوا صافه یا بارونیه. اونم حتما بگه پروازو بخاطر بسپار. یکی هم قراره از کار برگرده و با خطی ها بره به همون کوچه هایی که میبرن و خیابون هایی که دور تر از اینجاین. خونه هایی پر از داستان های مختلف. اما داستان اصلی دیگه خسته شده پاشده و فنجونو تحویل داده و قراره بره تو یکی از همین خونه ها. و چراغایی که خاموش میشن و تاریکی کافه.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

مرد صفحه ی 22


مرد صفحه ی 22 کتاب را باز میکند.سطر اول را تیک میزند.میبندد.کنار پنچره مینشیند.و فنجان قهوه را بالا میبرد میریزد روی صفحه ی 22.کتاب بسته هست صفحه 22 باز هست.مرد داخل صفحه ی 22 میشود.همه جا قهوه ای هست.با یک کلمه روی جمله را پاک میکند جمله رنگ پخش میکند.دوباره یک کلمه دیگر بر میدارد و میکشد روی کلمه بعدی میفتد در سطر بعدی کلمه را بر میدارد و با کلمه میخ میزند روی کلمه بعدی دو کلمه را بالا میبرد و بهم میخ میزند کلمه خانه میشود کلمات خیس خورده وارد کلبه کلماتی میشوند.کلمه ها مینشینند و خشک میشوند و دوباره میروند و در جمله قرار میگیرند.جمله خشک میشود.مرد یک خورشید میکشد و در صفحه 22 قرار میدهد. کلمات جان میگیرند و روشن میشوند صفحه خشک خشک و دیگر قهوه ای نیست.سیاه هست.جوهر آبی  را از درون سیاهی میکشد بیرون جوهر  آبی جایی در ته جمله روی نقه هست.نقطه را بر میدارد و در جوهر میزند روی کلمات را آبی میکند.کلمات آبی میشوند. نقطه را سرجایش میگذارد.سطر بعدی میرود جمله از نگاه مردی سمت در هست. در را باز میکند.کلمه در را میزند در باز هست وارد کلمه میشود درون کلمه هیچ رنگی نیست.درون کلمه را گل میکارد کلمه گل میشود کلمه دیگر در نیست. جلوی کلمه نقطه را میگذارد. در بسته میشود.کلمات سمت در میروند .نقطه هست. کلمات نقطه نقطه میشوند.مرد نقطه میشود و پرتاب به بیرون میشود.مرد پر از نقطه هست. سه نقطه های صفحه 22 مرد در صفحه 22 کتاب زندگی میکند.نقطه ها درون فکر مرد نقطه چین میشود.ابر سیاه ابر سفید درون ذهن مرد پر از ابر میشود. باران میشود. روی رنگین کمان ایستاده هست. مرد دنیای کلمات را ول میکند و درون زندگی فکرش بالا میرود درون رنگین کمان پر از رنگ های مختلف هست. تاریک هست اما رنگ ها فکر مرد را روشن میکند از روی رنگین کمان سر میخورد به درون ابری بالا میرود در خط  ایستاده پلکان خط ایستاده میفتد درون زمین تاب میشود درون زمین تاب میخورد.سایه میشود.درون سایه راه میرود. سایه خسته میشود.سایه دیگر او را هل میدهد درون زمین میفتد به درون سایه خط ایستاده زیر زمین هست پر از حفره هست درون یک حفره میرود پایین میرود زمین پر از زندگی هست.سایه ها درون زمین زندگی میکنند.درون زمین راه میروند درون زمین حرف نیست .درون زمین بر عکس میشود همه بالا میروند درون ابر خانه میسازند ابر ها باران میشوند باران درون ابر میبارد درون رنگین کمان زندگی هست.مرد سر میخورد درون صفحه 22 تمام صفحه داستانی جدید میشود یک داستان 22 صفحه ای.کلمات چینش میشود فصل های داستان شکل میگیرد .داستان سمت رمان میرود صفحات بیشتر میشوند.اما خالی از کلمات.مرد پرنده ای میشود گنجشک میشود. پرنده بزرگتری او را بر میدارد بالا میروند.مرد سوار پرنده میشود می ایستد و نگاه میکند.تکانی میخورد میفتد که عقابی او را میگیرد و با خود میبرد جنگل تاریکی هست. پر از مار و عقرب های زیاد. مرد درون جنگل تاریک میفتد. شیری میدود  سمت او و درون شکم شیر میشود.شیر جهش میزند او را میبرد تا روی تخته سنگی و بیرون میندازد او را.بالای تخته سنگ می ایستد قلعه ای هست آجری درون قلعه میشود خالی هست.پایش سر میخورد میفتد درون تونلی که در قلعه هست .ته آن پر از  آدم هست. آدمهای سنگی آدمها سنگ میشوند آدمها سنگها را میشکنند. آدمها قلعه میشوند. و از دورن قلعه حرف میزنند هیچکس صدای ادمهای سنگی قلعه را نمیشنود.سنگها بهم میریزند و قلعه میریزد آدمها فرار میکنند و از قلعه نجات پیدا میکنند آدمهای سنگی آدمهای پوست گوشت استخوان میشوند و درون صفحات زندگی میکنند درون صفحات پازل میشوند زندگی درون کلمات میشوند.آدمهای فکری درون مغز نویسنده نیستند درون صفحات هستند.نویسنده آدمها را سنگی  نمیکند آدمها درون جریان رمان هم سنگی میشوند هم دیگر درون کلمات خانه میسازند هم درون ابر ها میروند آدمهای رمان دیگر 22 صفحه محدود زندگی نمیکنند هر کدام صفحات زیاد دارند هر کدام همه نوع زندگی میکنند.در هر صفحه زندگی میکنند.هر صفحه مال حالتی از آدمهای رمان هست گاهی دلشان میگیرد درون صفحه 22 میروند کنار پنچره مینشینند تا درون صفحه باران شوند و درون صفحات بعد رنگین کمان قصه ی تکرار صفحات قبل و بعد شوند آدمها زمانی خسته میشوند که نقطه پایان رمان را بگذارند آدمها در تعداد همان صفحات زندگی خواهند کرد.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

/قصه زندگی ها/

افزایش 50 درصدی قیمت کتاب در بهار امسال/ درخواست های عجیب برای خرید کتاب از  ناشران- اخبار ادبیات و نشر - اخبار فرهنگی تسنیم | Tasnim

مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد  و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از  کتابفروشی بیرون میاید.

و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی  با طرح  چند پرنده و گل.

قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.

خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و  مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.

کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.

بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش  را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.

نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا  خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و  شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.

سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.

صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.

صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.

هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب  پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.

سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.

حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.

سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.

و  صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و  صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.

شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.


نویسنده-حسام الدین شفیعیان