بنهو بارو ببندو نمنی زمنی از من بی من شو تو مرد دگری
خود بتکانو بتکونو تکانی زفکرت بدهو تو شو ای فکر چو مرز بی نشانی از نشانی که رسد بر دل دوست
چو تمنا بکنی ز خود زخود زدیگری تو دگر خود زبی خود شده ای چو درخت بی ثمری
بالو بالت به پرواز دلت آینه ای از بر عشق چو به بر بندیو بندی زخود تو ثمری
شبو شبها برفتو تو همی شو که چون روز دگری
جسم خود خاک بکن روحتو پرواز بکن هم دلو آغاز بکن همدلی آغاز چو شد تو همان عشق شوی
اگر دل ز دلی ریشه کند تو همان عشق دگری
شاعر-حسام الدین شفیعیان
چند بلوک و چند چهارراه
هیاهوی خاموش عکس کودکان در خاک
صدای گریه صدای خنده
صدای مات زنده ها برای تابوت ها
عجیب سکوتی دارند مردگان
انگار با خود تمام ارزوهایشان را به خواب برده اند
حسام الدین شفیعیان
قصه های شهر تنهایی
روی برگه زردو قرمز افکار پنهانی
میان سقوط آهن روی برجک شهری در دل آهن و دودو دردو تنهایی
طاقت ماه افتادن در برکه شب های سرد زمستانی
قصه ای از نقطه های ریز و ستاره های شب های رویایی
حسام الدین شفیعیان
تن ماهی ها ماهی را له کردند
و مارک زدند ماهی ها شور هستند
ماهی ها شور زده قطعه در تن شدند
دریا با تمام وسعت خود برای ماهی تن زده دایره ای در خفتن هست
حسام الدین شفیعیان
کتاب را بازکردم نبودی رفته بودی از سطر آن
جای خالیت روی بند کلمات مانده
جای خالیت روی بند جملات مانده
من منتظر سطر فصل بازگشت یک سطرم
سطری تمام گمشده
من دنبال ساخت یک گمشده نیستم
من دنبال ساخت یک هست هستم
یک هست از تمام یک جمله
من دنبال نقطه ی آخر سطر نیستم
من به دنبال یک نقطه نیستم من دنبال یک فصلم
یک فصل شاید گم نشود اما یک سطر آن همه ی یک فصل میشود
من دنبال ریل رسیده به ایستگاهی هستم
که پر از رویش گل های لبخند هست
من دنبال خط اشک ریزان نیستم
گاهی سطری درون من سوت میکشد
من سوت قطاری هستم که میرود سمت فصلی از سطری به هم پیوند خورده
و تمام ایستگاه قطار پر از مسافران سطرهای من هست من دنبال مسافری هستم
که پر از گل های لبخند بهاری هست من منتظر پیوند یک قطار به هم پیوند به سمت لبخندها هستم...