43. غریب بودم، جایم ندادید؛ عریان بودم، مرا نپوشانیدید؛ مریض و زندانی بودم، به دیدارم نیامدید.“
38. کِی تو را غریب دیدیم و به تو جا دادیم و یا عریان، و تو را پوشانیدیم؟
12. امّا او به آنها گفت: ”آمین، به شما میگویم، من شما را نمیشناسم.“
10. امّا هنگامی که آنان برای خرید روغن رفته بودند، داماد سر رسید و باکرههایی که آماده بودند، با او به ضیافت عروسی درآمدند و در بسته شد.
4. ولی دانایان، با چراغهای خود ظرفهای پر از روغن نیز بردند.