حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان
حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

/کوچه دلتنگی زمین/

/کوچه دلتنگی زمین/

پنجره نورفشان خورشید میخندید
باران نغمه شدو خوش بارید
غزل از سرو شدو آسمان دلتنگ بود
شعر گم گشتو شاعر همی گم میگشت
در پی کوچه ی تردید کمی باران بود
ماه از پس پرده چرا نالان بود
غم برایش کمی لالایی
شعر برایش کمی حرف میشد
قصه سرفصل غرلهای دل او میشد
حسام الدین شفیعیان

فنجان قهوه ی یخ زده

فنجان قهوه ی یخ کرده ی ماتم زده

قهوه روی تلخ کامی  جریان زده

جریان دریا را تلاطم نمک زده

جای شکر اشک را رقم زده

سکوت نت های باران زده

صدای شکسته ی درهم زده

فالش ترین فالش بر هم قطعات بریده از دفتر نت بر هم زده

حسام الدین شفیعیان

چرخش توپ واره ی زمین

ساعت شنی شنزار دقایق عقربه های فلش زده

تیک تاک چرخش عقربه ها بر ساعت درون قاب شیشه ای

موج ساعت روی گذر جایی در پلی بروی تاریخ

پل های چوبی زمین گرد چرخش توپ واره ی زمین

میدان گلهای خالی دروازه شکستن دقایق رفته

سرعت نور درون نور درون ساعت برای چرخش

و نقطه های تیک تاک زده

حسام الدین شفیعیان

طلوع و غروب

جسم ناسوتی سوت میکشد جسم ها روح میکشند

روح ها طلوع میکشند طلوع ها غروب میکشند

غروب ها شب میکشند شب ها روز میکشند

قفس جسم میشود روح قفس نمیشود 

روح قفسه میشود قفسه ها کتاب میشوند

کتاب ها فانوس میشوند فانوس ها کتاب میشوند

انسانها چه میشوند خاکها چه میبرند

و تابوت ها تار میزنند تار پیاپی میزنند

و خورشید ستاره را روز و شب را چرخش را و دور زمین چه میشود

حسام الدین شفیعیان

/رد شدن از خود درون ساختن زخود /

/رد شدن از خود درون ساختن زخود /

رد میشود مردی از سنگ بی قبری
سنگ در صدا آمد ای مرد چه میجنگی
گفتا زبهر رفتن گفتا زمرده افکن
نظر بیفکن از قبر ببین چه سرد هست مردن
ما تند دویده رفتیم ما کند دویده رفتیم
ای زنده زمردن مردن زتند دویدن
مرگ ارابه ران قصه مرگ اسب تیز دویدن
مرد از نظر زسنگی قبر از نظر زمردی
گفتا کجای قصه مردن دارد غصه
گفتا نگاه بیفکن دور ورت زسنگها
تاریخ نموداریست آغاز زپایان ربودن ها
گفتا زطفل افکن پیرو جوان بیفکن
افکنده شو زتاریخ رد شو زمردن از من
گفتا چه شد مردی گفتا زمرگ جستن
گفتا زجستنی تو خوب دونده افکنی تو
مرگ گهواره واره هستش کودک بغل زدستش
چندو زسن و سالی بغل فتاده آهی
نگاه نمود دوری نه سنگ بود نه قبری
خود در نظاره افکند خود مردنش بیفکند
زیر همی رفتن روی همی ماندن
بهر کفن بجنگی بهر کفن نیرزد
چون هر چه هستی ماند جز کفن زماندن
نه تن خود بماند نه پارچه نه سنگی
در این جهان نظر کن چند میلیاردو چندی
رفتن زرفتنی نو ماندن زماندنی نو
نه کهنه ماند نه نویی نه مانده چو زنویی
مرد سنگ را شکستش خود در میان شکستن
هم تاریخ شکستن هم ماهو هم به سالی
کودک زآواز شو چون ماه به ماه زسالی
هان ای که تند دویدی آهسته ران دویدی جستن دویدنی نو
جستن زنو زنویی مرگ ارابه ربودن جسم ارابه ران بودن
تاریخ را ورق زن نه اسب ماندو نه راندن نه ماه آن همان دم
نه خورشید زنودم دم دم زنو تولد دقایق گریه زخنده
خنده زنو گریه زبردن تابوت جهانی تابوت دواندن
شادی زقصه ها رفت گریه زقصه ها ماند
گریه زقصه ماندن شادی زقصه راندن
گفتا جهان نیرزد چون خنده چو زگریه
بین همی دو دم را فرصت زجای غصه
مرد را نگاه کردی قبر را نظاره کردی
سنگ را شکست تاریخ زیر دمی دمی نو
قاصدک شعر مرا برد کجا
قاصدی برد برای غم آن جا زنو
قصه از اول خط بود چه شد
یکی بودو یکی نبود چه شد...
شاعر-حسام الدین شفیعیان